onsdag 29 april 2015

این روزها دلتنگتر از پیش هستم ، افکارم ذهن خسته ام را نامردانه به بازی میکشد .
این روزها در تنگنای چه بایدها ، چرا ها ، و چگونه ها همچون ناتوانی در مرداب مرگ دست و پا میزنم .
چه سخت است که هنوز نمی توانم خنده را از مهمانی لبهایم بیرون کنم 
هنوز امیدوارم که خدا غم را در ته نگاهایم از مخفی خانه تنهایی هایم ببیند 
شاید در رحمتش را بگشاید 
شاید خسته گی های ودویدنهای این چند سال به آرامش بودن تبدیل شود
شاید چه باید ها به هست ها رنگ عوض کند
و شاید
وشاید
از شاید هم خسته ام
گاهی در اعماق سیاهی شبها به این می اندیشم فراموش شده دیوانه خانه دنیا هستم
دیوانه خانه ای که دیوانه هایش همگی عاقل هستند و من تنها دیوانه این شهر غریبم .
گاهی از همه این عاقل ها هم خسته ام
دلم یه جای دنج میخواهد
من و دل و دلبران
خانه ای چوبی و پشتی و قلیان
عطر چمنزار و بوی ایوان نم ناک
گیسو رها در باد ، خوابیده در میان نرگس ها
دلم بوی مادر میخواهد
دست پدر
شیطنت های کودکانه و دلواپسی های نوجوانی
دلم رقصیدن میخواهد
خندیدن میخواهد
بی فکر فردا امروز را زندگی کردن میخواهد

.
.
viva(ویدا طهرانی )

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar