onsdag 29 april 2015

دستانم میلرزد
نگاهم دو دو میزند
صدای ضربان قلبم را در سکوت اتاق دراین سیاهی شب میشنوم
روزگار غریبی ست
وعشق را درپستوی خانه نهان باید کرد
باید به کنجی گریخت
باید از نام ادمیت گریخت
انچه دوستش داری و
انکه دوستت دارد را باید برداشت وگریخت
اما به کجا چنین شتبان
نمی دانم
به هر کجا که باشد بجز این سرا سرایم
در هر طپش دل خسته ام صدای خاطره ای پنهان است
با این همه خاطره به کجا باید گریخت
درهر لحظه لحظه این نفس یک گناه موج میزند
بااین همه گناه به کجا.....
.........
انگار به دیوار تنگ ونم ناک دلم دستی چنگ میزند
ای کاش میشد به بلندای اسمان گریست
ای کاش میشد تا اوج فاخته فریاد زد
از بودن ، از ماندن، از خودم خسته ام
از رفتن ، از گفتن  از تو هم خسته ام
از این دنیا که مانند کرم یکی درآغوش دیگری لول میخورد
از این همه حماقت
از فرو رفتن درلجن زار اسم انسان خسته ام
اما
باید گریخت
باید به سوی بیابانی بی انسان گریخت
بی عشق گریخت
بی نفس باید گریخت
..........
نمی دانم به کجا
نمی دانم چطور
نمی دانم تا کجا باید گریخت

فقط باید از این همه پستی
از این همه حماقت
از این همه سکوت
پر از فریاد شیاطین
باید گریخت
.
.
viva (ویدا طهرانی )

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar