onsdag 29 april 2015

یه دوست امشب یه خاطر رو  بعداز گذشت 14 سال برام زنده کرد یه خاطره که قلبمو درد آورد و بعد از 8 ماه دوباره دستم به نوشتن رفت:
صدای باران  مرا به بی کران برد
یاد ان خطرات و طی ان دوران برد
باد وباران امشب قصد جانم را کرده اند
این یاوران بی مهابا اغوش دلتنگیم را برده اند
درسیاهی این شب تار درگوشه این سرای خموش ناله شبگیر هی هی میکند
یاد یه دوست مرا تا کودکی ها می برد و اما درد یاد او قلبم را باز پار ه پاره میکند
قلبم را پاره پاره ، تکه تکه ،قطعه قطعه دوخته ام تا که امروز سرپا شوم ، روزی عاشق بودم وشیدای کار من  .شیفته بودم و سری بی سودا یار من ، پروانه وار رقصان رقصان طی مسیر نوجوانی به جوانی بود کار من
عاشقی معنی دیگر داشت ز حال واحوال من
عاشقی انروزها  سر شار از مهربانی بود وشیطنت
عاشقی دنیای بود بی ریا و بی حوس
مهربانی را در زیر خاک سپردم روزگاری
شیطنت را درمیان عکسها قاب کردم بر دیوار اتاقم
بی ریای اما کو ندارد نشانی در این روزگار
اماافسوس که حوس شد بزرگتر از امروز این سن وسال
عشق شد حوس
زندگی شد حوس
کار شد حوس
ای کاش میشد باز به کودکی ونوجوانی باز گشت
ای کاش میشد دوباره قههقه زد پرصدا زیر باران درچمن زاران
کاش  و ای کاش و ای کاش
کودکی رفت
نوجوانی رفت
جوانی نیز رفت
.
.
viva(ویدا طهرانی )

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar